دنیا چه قدر کوچیکه
رفتم بالا کوه...
از اون جا به پایین نگاه کردم...
تازه متوجه شدم دنیا چه قدر کوچیکه...
اما همین دنیا کوچیک هر بلایی خواست سر ما آورد...
رفتم بالا کوه...
از اون جا به پایین نگاه کردم...
تازه متوجه شدم دنیا چه قدر کوچیکه...
اما همین دنیا کوچیک هر بلایی خواست سر ما آورد...
نمیدونم چرا امشب بعد از مدت ها دلم خواست دوباره اینجا بنویسم . ..
روزمَرگی های زندگی نمیذاره که فرصت کنم و اینجا چیزی بنویسم . ..شایدم این بهانه ست و فقط حس ُ حال ِ نوشتن نداشتم . .
+ دلم کمی گرفته راستش . . دلم تنگه ... تنگ ِ روزای خوبی که بر باد رفتن آرزوهایی که هیچ وقت بهشون نرسیدم ، دوستایی که خیلی وقته ندیدمشون . . .
* گاهی میبینم من اون آدمی که نشون دادم نبودم . . من اصلا خیلی وقتا خیلی جاها از هیچ کس و هیچ چیز توی ِ دلم نگذشتم اما در ظاهر خودم رو آدمه بخشنده ای نشون دادم . .
این یه جور روراست بودن با خودمه . . ینی از خیلی ها توی ِ دلم کینه بود اما وقتی ازم خواستن ببخشمشون گفتم که دل گیر نیستم در حالیکه شاید هزار بار دل گیر بودم . ..
این دل گیر بودنم اونقدر هست که شاید بتونم بگم من خیلی نفرتا دارم از گذشته که مونده . .
از این به بعد میخوام صادق باشم . . هم با خودم و هم با همه و وقتی کسی رو نبخشیدم الکی بهش نگم بخشیدمت !
خیلی دیر شد اما فهمیدم که بسیاری از چیزهایی که برای دنیامون میخواهیم و برای بدست آوردنشون تلاش میکنیم هیچ ارزشی ندارند.
همین امسال بود، سال 1397، ابتدای سال خیلی فکرها و آرزوهای الکی داشتم. الان اسفند ماهه و اتفاقاتی برام افتاد که الان دیگه آرزوهای گذشته رو ندارم. دیگه شاید واسم ارزشی نداشته باشن.
مهم ترین خواسته ام یک دل شاد است. و یا به تعبیری رضایت از زندگی ام.
دلی خوش داشته باشم.
همین